انشا با موضوع سفر با کرونا
یک شب عادی بود،مثل همیشه.بادی سردی درون غار میوزید اما گرمای گپ و گفت درون غار از سرمای هوا میکاهید.شاید از خودتان بپرسید من که هستم؟نه بحث از انسانهای اولیه است نه از خون آشامان درون غار .فقط من هستم کرونا.البته اسم شناسنامهای ام (کووید ۱۹)است ،اما کرونا صدایم میزنند.
برویم سر اصل مطلب.خانهای کوچک در بدن یک خفاش داشتم و با بقیه دوستانم در بدن دیگر خفاشان زندگی میکردیم.اما همه چیز از بحث همان شب شروع شد،بحثی عجیب از موجودی به نام انسان.هیچ یک از ما کروناها نتواسته بود یک انسان را ببیند یا وارد آن شود.
در آن بحث پر محتوا غرق شده بودیم که ناگهان دو سایه وارد غار شدند ،خیلی راحت چند تا از خفاشها را گرفتند درون کیسهای انداختند و رفتند.خفاش من هم جزو آنها بود.
سفر طولانی بود انتظار داشتم از هر جا سر درآورم جز جایی به اسم رستوران.از خط عجیب و غریب و چشمهای بادومیو اطلاعات سرشارم فهمیدم در کشوری به اسم چین هستم.تا به خودم آمدم دیدم که خانه ام پخته شده و من درون ظرف سوپ شناورم و برای بقا میجنگم.آخه سوپ خفاش هم مگر غذاست؟
به میز کناری ام نگاهی کردم،رفیق گرمابه گلستانم یعنی آنفولانزایH۱ N۱را دیدم،میز بعدی پسرخاله ام ویروس سرما خوردگی رادیدم .خلاصه که تمام آشنایان و دوستانم را در آن رو ملاقات کردم.بیشتر شبیه اجتماع انواع ویروسها بود نه رستوران.تا یادم نرفته بگویم معلم اول دبستانم یعنی ویروس ابولا را دیدم نسبت به قبل وضعش خیلی بهتر شده بود و حالا دیگر ما را تحویل نمیگرفت.
تا به خودم آمدم آن انسانی که خیر سرش یک فرد فهمیده به نظر میرسید مرا همراه با کلهی آن خفاش فلک زده داخل قاشق گذاشت و به سمت دهانش برد و بعد همه جا تاریک شد.
۲ دلیل مرا برای تبدیل شدن به یک قاتل زنجیرهای ترغیب میکرد۱=انتقام از انسانها ۲=شهرت.من هم مثل هر موجود دیگری عاشق شهرت بودم و حالا چه فرصتی بهتر از این ؟خیلی زود تکثیر شدم و ظرف چند روز چین را به دست گرفتم .بیشتر تکثیر شدم و همراه کالاهای صادراتی به کشورهای دیگر رفتم.
خودم به یک سوهان قم چسبیدم و سفرم را شروع کردم.میگفتند ایران کشور زیبایی است،پس من هم یک تور ایران گردی برای خودم ترتیب دادم.بعد از چند روز گشت و گذار در قم همراه یک دانش آموز به خانه رفتم.یک بالشتک فلزی دستش گرفت و سریع با انگشتانش روی آن ضربه میزد.میخواستم بگویم مگر خوددرگیری داری بچه؟اما دیدم نوشتههایی در صفحهی آن نمایان شد.فارسی ام زیاد خوب نبود اما فهمیدم این بچه از تعطیلی مدارس ذوق مرگ شده است.
به شهرهای دیگر سر زدم،به اصفهان که رسیدم از یک ویروس ناآشنا آدرس تهران را پرسیدم.جوری به من آدرس داد که نزدیک بود با اولین پرواز برگردم چین اما خوشبختانه پرواز ب تاخیر پنج ساعته روبرو شد و من هم فهمیدم که اشتباه آمده ام . برایم خیلی عجیب بود،مردم ایران چه قدر راجبم جک ساخته بودند!خیلی از آنها ابراز خوشحالی میکردند که قرار نیست در روزی به اسم عید هم دیگر را ببیند.همه شان خوشحال بودند اما در تنهایی شان که میرفتی همه دگیر مشکلات بودند.اوایل فکر میکردم دوستم دارند اما وقتی جملههایی از قبیل(لعنت بهت کرونا،دم عیدی این ویروس دیگه چی بود،حاضرم امتحان ریاضی بدم و برم مدرسه ولی این کرونا بره،از خونه دیگه بدم میاد،آخه امتخان آنلاین چی میگه دیگه،آخه سوپ خفاش هم غذاس،)کاملا ثابت کرد که مرا دوست ندارند.
البته غم را در چهرهی دانش آموزی دیدم که ساعت ده و نیم شب پای شبکه آموزش خوابش برده بود به خاطر او هم که شده بود باید کاری میکردم چون صدای خروپفش بدجوری در خانه طنین انداز شده بود.دیگر وقتش بود بار و بساطم را جمع کنم و بروم. دیگر دورهی من هم به سر رسیده بودم.با اولین پرواز به همدان و غار علیصدر رفتم و به خفاشهای آنها پناه بردم ،ایرانیها هم مانند من به سوپ خفاش لعنت میفرستادند پس از خورده شدن در امان بودم.کنجی نشستم و با خودم گفتم "خوشا به حال آنان که محبوب اند نه مشهور"و به حال خود گریستم.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.